چشمهاتو ببند، تصور کن یک ظهر خردادى رو.
صداى بازى پسربچه هاى شیطونى از کوچه پشتى میاد. صداى آب حوض و بوى گلدون هاى شمعدونى دور حیاط رو تصور کن. فکر کن که یک رمان رو نصفه نیمه توى ایوون رها کردى و غرق شدى توى خیال هات. فکر کن صداى جلزولز روغن میاد و بوى کتلت هاى مامانت کم کم داره میرسه به حیاط. فکر کن بابا الان از در وارد میشه و با کلى خرید و یه هندونه زیر بغل توى صورتت میخنده.
به این چیزها فکر کن، ول کن زندگى این روزهارو ...